loading...
ایران مطلب| جدیدترین مطالب،جملات کوتاه و زیبا برای فیس بوک،سخنان پند اموز بزرگان
نهتانی بازدید : 371 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (4)
گل آفتابگردان را گفتند:
چراشبها سرت را پايين مي اندازي؟
گفت :ستاره چشمک ميزند، نميخواهم به خورشيد خيانت کنم
به سلامتي همه اونايي که مثل گل آفتابگردان هستند . . .
نهتانی بازدید : 364 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)
از يه ديوونه ميپرسن چرا ديوونه شدي؟ميگه من زن گرفتم كه يك دختر 18 ساله داشت دختر زنم با بابام ازدواج كرد.پس زن من مادر زن پدر شوهرش شد.
دختر زن من پسري زاييد,كه داداش من و نوه زنم بود پس نوه ي منم بود پس من پدربزرگ داداشم بودم.زن من پسري زاييد,كه زن پدرم خواهر ناتني پسرم و مادر بزرگ اون شد پس پسرم داداش مادر بزرگش بود و من خواهرزاده ي پسرم شدم پس پسرم دايي من بود!
تو بودي ديوونه نميشدي.
نهتانی بازدید : 347 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)
تا کنون راجع به رابطه دو چشم خود با يکديگر فکر کرده ايد؟
هيچگاه يکديگر را نمي بينند.
با هم مژه مي زنند.
با هم حرکت مي کنند.
با هم اشک مي ريزند.
... با هم مي بينند.
با هم مي خوابند.
با هم شراکت و ارتباط عميق حسي دارند.
ولي وقتي يک زن را مي بينند، يکي چشمک مي زند و ديگري نمي زند!
نتيجه مي گيريم که زن توانايي قطع هر ارتباطي را دارد!!
نهتانی بازدید : 400 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)
هميشه کسي رو انتخاب کن که اونقدر قلبش بزرگ باشه که نخواهي براي اينکه تو قلبش جا بگيري خودت رو کوچک نکني
نهتانی بازدید : 326 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)
روباهى داشت با موبايلى شماره ميگرفت زاغه از بالاى درخت گفت:
پايين آنتن نميده بده برات شماره بگيرم!!
روباه تا موبايل رو داد به زاغ
زاغ گفت: اين عوض اون قالب پنيري که کلاس سوم ابتدايى ازم زدي .....پدرسگ
نهتانی بازدید : 328 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (1)
 سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !!
نهتانی بازدید : 418 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)
معرفت را بايد از سيگار ياد بگيريد , با اينکه که ميدونه بعد از اينکه تموم شد زير پا لهش مي کني ولي بازم تا آخرش به پات مي سوزه
نهتانی بازدید : 310 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)
سخن عاشقانه گفتن دليل عشق نيست
عاشق كم است سخن عاشقــــانه فراوان ...
عشق عادت نيست ،
عادت همه چيز را ويران مي كند از جمله عظمت دوست داشتن را ...
از شباهت به تكرار مي رسيم ، از تكرار به عادت ، از عادت به بيهودگي از بيهودگي به خستگي و نفرت ...
نهتانی بازدید : 365 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)
روزي پسربچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست. خدمتکار براي سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسيد بستني با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت
پسر دستش را در جيبش کرد وتمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد بستني ساده چند است؟
خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پرشده بود و عده اي هم بيرون منتظر خالي شدن ميز بودند با بي حوصلگي و با لحني تند گفت 35 سنت.
پسر: لطفا يک بستني ساده بياوريد.
خدمتکار بستني را آورد و صورتحساب را روي ميز گذاشت و رفت. پسر بستني اش را تمام کرد و پولش رابه صندوقدار پرداخت. هنگاميکه خدمتکار براي تميز کردن ميز بازگشت، گريه اش گرفت. پسربچه روي ميز کنار ظرف خالي، 15سنت براي او انعام گذاشته بود
نهتانی بازدید : 302 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (2)
به سلامتي‌ اون دختري که وقتي‌ تو خيابون يه لکسوز واسش بوق ميزنه بازم سرشو ميندازه پايين و زير لب ميگه: اگه 730 هم
داشته باشي‌... چرخ پرايد عشقمم نيستي!!!
نهتانی بازدید : 335 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)
نبود...پيدا شد...آشنا شد...دوست شد...مهر شد...
گرم شد...عشق شد...يار شد...تار شد...بد شد...
رد شد...سرد شد...غم شد...بغض شد...اشك شد...
آه شد...دور شد...گم شد...
نهتانی بازدید : 365 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)
هر وقت خواستي بدوني کسي دوستت داره تو چشماش زول بزن تا عشق رو تو چشماش ببيني اگه نگات کرد عاشقته . اگه خجالت کشيد بدون برات ميميره . اگه سرشو انداخت پايين و يه لحظه رفت تو فکر بدون بدونه تو ميميره و اگر هم خنديد بدون اصلا دوست نداره
نهتانی بازدید : 324 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)

يک هميشه يک است. شايد در تمام عمرش نتوانسته بيش از يک باشد.

امابعضي اوقات مي تواند خيلي باشد:

يک دنيا ،
...
يک سرنوشت ،

يک خاطره ،

يک عشق پاک،

و يا " يک دوست خوب

نهتانی بازدید : 344 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)
چی تو چشاته که تورو اینقدر عزیز میکنه
این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه

این که نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام
رفتن همه ولی نترس من که طرفدار توام

هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت
بدوت تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت

منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیج وقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتیم

میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد
دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد

بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد
از اون که واسه انتقامم از تو انتخاب شد
نهتانی بازدید : 363 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی...

 

نهتانی بازدید : 294 جمعه 20 مرداد 1391 نظرات (0)

به سادگی آمد

 

به سادگی عاشقش شدم ...بـه سـادگـی رفـت

 

بـه سادگـی او را بخـشیـدم

 

حالـا مانـده ام چگـونه بـدون او

 

بـه سادگـی زندگـی کنـم


نهتانی بازدید : 288 پنجشنبه 19 مرداد 1391 نظرات (0)

خدایا! این روزها زمان چقدر تند برایم می گذرد

نمی دانم!

 خوشی هایم فراوان است یا دردهای این دنیا شمارش روزها را از یادم برده.

نهتانی بازدید : 296 پنجشنبه 19 مرداد 1391 نظرات (0)
پسرک گرسنه اش است، به طرف یخچال می رود،
در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند،
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد...

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است.


نهتانی بازدید : 282 پنجشنبه 19 مرداد 1391 نظرات (0)
دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم
وقتی محبت کردم و تنها شدم،
وقتی دوست داشتم و تنها ماندم...
 
دانستم;

باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید

نهتانی بازدید : 293 پنجشنبه 19 مرداد 1391 نظرات (0)

خیلی زیباست حتماً بخونید

 

سارق جنایتکاری در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پر گردو خاک، دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید که میوه فروش به او هدیه کرد. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم
سه روز بعد جنایتکار فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، او دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند جنایتکار فراری و برای کسی که او را معرفی کند مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد

نهتانی بازدید : 323 پنجشنبه 19 مرداد 1391 نظرات (0)
چه سخت است از صبر گفتن و دلجویی دادن وقتی که لحظه هایت همیشه با درد آمیخته شده است.
چه سخت است امید بستن به فرداهای دور از انتظار وقتی که تنها، درد مرهم زخم هایت باشد.
میدانم چقدر سخت است وقتی صبرت را به ازای روزها تحمل رنج از دست می دهی و میدانم چه سخت است وقتی ناله های لحظه های تنهاییت را با شانه های بی کسی شب تقسیم می کنی تا حرمت اشک های پاکت را مقابل هر کس نشکنی.
آری، چه سخت است موعظه وقتی که هیچکس دردت را نمی فهمد و هیچکس نمی تواند تسکین دهنده دل خرابت باشد...

                            نمی دانم چه باید گفت
                                       ولی
            تا می توانی گریه کن، شاید دنیا شرمش بگیرد.

نهتانی بازدید : 404 چهارشنبه 11 مرداد 1391 نظرات (0)

دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به

خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.*

تعداد صفحات : 2

درباره ما
به persiansubject (ایران مطلب) خوش آمديد در اين وبسایت شما از جديد ترين و بهترين مطالب ديدن خواهيد کرد لطفا برای حمایت از ما در نظرسنجی سایت شرکت کنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    چه مطالبی را بیشتر میپسندید !!
    آمار سایت
  • کل مطالب : 156
  • کل نظرات : 128
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 170
  • آی پی امروز : 198
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 296
  • باردید دیروز : 103
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,032
  • بازدید ماه : 1,032
  • بازدید سال : 15,760
  • بازدید کلی : 345,927